ما حاشیهنشین هستیم.
مادرم میگوید: «پدرت هم حاشیهنشین بود، در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد.»
من هم در حاشیه به دنیا آمدهام
ولی نمیخواهم در حاشیه بمیرم.
برادرم در حاشیه بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه میکند، گاهی در حاشیه گریه، کمی هم میخندد.
مادرم میگوید: «سرنوشت ما را هم در حاشیه صفحه تقدیر نوشتهاند.»
و هر شب ستاره بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو میزند به من نشان میدهد.
ولی من میگویم: «این ستاره من نیست.»
من در حاشیه به دنیا آمدم،
در حاشیه بازی کردم.
همراه با سگها و گربهها و مگسها در حاشیه زبالهها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند: «جا نداریم.»
مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: «آقای ناظم اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم!»
من در حاشیه روز، به مدرسه شبانه میروم.
در حاشیه کلاس مینشینم.
در حاشیه مدرسه مینشینم و توپ بازی بچهها را نگاه میکنم، چون لباسم همرنگ بچهها نیست.
من روزها در حاشیه خیابان کار میکنم و بعضی شبها در حاشیه پیادهرو میخوابم.
من پاییز کار میکنم، زمستان کار میکنم، بهار کار میکنم. تابستان کار میکنم و در حاشیه کار، زندگی میکنم.
من در حاشیه شهر زندگی میکنم.
من در حاشیه زمین زندگی میکنم.
من در مدرسه آموختهام که زمین مثل توپ گرد است و میچرخد.
اگر من در حاشیه زمین زندگی میکنم، پس چطور پایم نمیلغزد و در عمق فضا پرتاب نمیشوم؟
زندگی در حاشیه زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.
من حاشیهنشین هستم.
ولی معنی کلمه حاشیه را نمیدانم.
از معلم پرسیدم: «حاشیه یعنی چه؟»
گفت: «حاشیه یعنی قسمت کناره هر چیزی، مثل کناره لباس یا کتاب، مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه مینویسند؛ یا مثل حاشیه شهر که زبالهها را در آنجا میریزند.»
من گفتم: «مگر آدمها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه شهر ریختهاند؟» معلم چیزی نگفت.
من حاشیهنشین هستم.
به مسجد میروم، در حاشیه مسجد نماز میخوانم، نزدیک کفشها؛ در حاشیه جلسه قرآن مینشینم. من قرآن خواندن را یاد گرفتهام، قرآن کتاب خوبی است.
قرآن حاشیه ندارد.
هیچ کلمهای را در حاشیه آن ننوشتهاند.
من قرآن را دوست دارم.
همه چیز باید مثل قرآن باشد.
برگرفته از: کتاب بی بال پریدن - قیصر امین پور